Logo








 

غزل شمارهٔ ۴۱۵

تشنه‌ای بر لب جو بین که چه در خواب شدست

بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی

در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست

چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی

کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست

ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را

دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست

چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است

جان محجوب از او مفخر حجاب شدست

ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست

ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست

این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او

زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست

چند عثمان پر از شرم که از مستی او

چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست

طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید

من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست