Logo








 

غزل شمارهٔ ۴۹۹

عشق جز دولت و عنایت نیست

جز گشاد دل و هدایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نکرد

شافعی را در او روایت نیست

لایجوز و یجوز تا اجل‌ست

علم عشاق را نهایت نیست

عاشقان غرقه‌اند در شکراب

از شکر مصر را شکایت نیست

جان مخمور چون نگوید شکر

باده‌ای را که حد و غایت نیست

هر که را پرغم و ترش دیدی

نیست عاشق و زان ولایت نیست

گر نه هر غنچه پرده باغی‌ست

غیرت و رشک را سرایت نیست

مبتدی باشد اندر این ره عشق

آنک او واقف از بدایت نیست

نیست شو نیست از خودی زیرا

بتر از هستیت جنایت نیست

هیچ راعی مشو رعیت شو

راعیی جز سد رعایت نیست

بس بدی بنده را کفی بالله

لیکش این دانش و کفایت نیست

گوید این مشکل و کنایاتست

این صریح است این کنایت نیست

پای کوری به کوزه‌ای برزد

گفت فراش را وقایت نیست

کوزه و کاسه چیست بر سر ره

راه را زین خزف نقایت نیست

کوزه‌ها را ز راه برگیرید

یا که فراش در سعایت نیست

گفت ای کور کوزه بر ره نیست

لیک بر ره تو را درایت نیست

ره رها کرده‌ای سوی کوزه

می‌روی آن بجز غوایت نیست

خواجه جز مستی تو در ره دین

آیتی ز ابتدا و غایت نیست

آیتی تو و طالب آیت

به ز آیت طلب خود آیت نیست

بی رهی ور نه در ره کوشش

هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست

چونک مثقال ذره یره است

ذره زله بی‌نکایت نیست

ذره خیر بی‌گشادی نیست

چشم بگشا اگر عمایت نیست

هر نباتی نشانی آب است

چیست کان را از او جبایت نیست

بس کن این آب را نشانی‌هاست

تشنه را حاجت وصایت نیست