شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آنک بر او نشیند گرد
گرمسیر ضمیر جای ویست
میبمیرد در این جهان از برد
همچو ماهی دمی به خشک طپید
ساعتی دیگرش ببینی سرد
ور خوری بر خیال تازگیش
بس خیالات نقش باید کرد
آنچ نوشی خیال تو باشد
نبود گفتن کهن ای مرد
< غزل شمارهٔ ۹۸۲
غزل شمارهٔ ۹۸۰ >