دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بیجام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زانک به اجسام همین نام داد
در تبریزست تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
< غزل شمارهٔ ۹۹۶
غزل شمارهٔ ۹۹۴ >