هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار
هرکه از تو میگریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو میرمد به کسی دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو
خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگسار
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهای دست از آن بدار
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار