مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غمخوار
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهادهای هش دار
پای آهسته نه که تا نجهد
چکرهای خون دل به هر دیوار
مطربا زخمهای دل میبین
تا ندانند خویشتن خوش دار
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا میرود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار