Logo








 

غزل شمارهٔ ۱۷۳۷

بیار باده که اندر خمار خمارم

خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم

بیار جام شرابی که رشک خورشید است

به جان عشق که از غیر عشق بیزارم

بیار آنکه اگر جان بخوانمش حیف است

بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم

بیار آنکه نگنجد درین دهان نامش

که می‌شکافد ازو شقه‌های گفتارم

بیار آنکه چو او نیست گولم و نادان

چو با ویم ملک گربزان و طرارم

بیار آنکه دمی کز سرم شود خالی

سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم

بیار آنکه رهاند از این بیار و میار

بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم

بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را

شب دراز ز دود و فغان بسیارم

بیار آنکه پس مرگ من هم از خاکم

به شکر و گفت درآرد مثال نجارم

بیار می که امین می‌ام مثال قدح

که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم

نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم

گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم

به استخوان و به خونم نظر نکردندی

به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم

چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار

به بام هفتم گردون رسید رفتارم

مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر

نه در غم خرم و نی به گوش خروارم

بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی

ببین که در پس گل صد هزار گلزارم

طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی

که آفتابم و سر زین وحل برون آرم

غلط مشو چو وحل دررویم دیگر بار

که برقرارم و زین روی پوش در عارم

به هر صبوح درآیم به کوری کوران

برای کور طلوع و غروب نگذارم