می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن به سان ریسمان بگداخته
جان معلق میزند بر ریسمان
ترک ساقی گشت در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
< غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷ >