Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۴۵۹

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی

از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی

همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود

بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی

راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد

غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی

ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی

بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی

جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی

جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی

باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا

عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی

از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد

گر نری و پاکدلی مؤمنی و مؤتمنی

خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو

نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی