Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۵۰۲

امیر دل همی‌گوید تو را گر تو دلی داری

که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری

تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی

وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری

ببین بی‌نان و بی‌جامه خوش و طیار و خودکامه

ملایک را و جان‌ها را بر این ایوان زنگاری

چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی

پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری

وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی

تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری

عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را

تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری

فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه

که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری

الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری

فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری

چو من تازی همی‌گویم به گوشم پارسی گوید

مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری

نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او

به هر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری

غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی

به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری

غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده

دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری

همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه

به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری

شب این روز آن باشد فراق آن وصال این

قدح در دور می‌گردد ز صحت‌ها و بیماری

گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون

که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری

چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را

که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری