Logo




 

غزل شمارهٔ ۲۵۳۵

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری

نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد

چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او

شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران

نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری

بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم

درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم

شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند

قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری

همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان

هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان

همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت

من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری

زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد

سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش

به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش

بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی

ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر

ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند

برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند

همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری