یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
ببین تو چارهای از نو که الحق سخت بینایی
بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی
دلا آخر نمیگویی کجا شد مکر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بیدست و بیپایی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی