ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم تو از کجایی
گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش نمیهلی که باشم
راه گفتن نمیگشایی
میافشاری مرا چو انگور
معشوق نهای مرا بلایی
گر چشم ببندم از تو کفر است
زیرا که تو نور میفزایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو بدیده هوایی
< غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷ >