Logo








 

غزل شمارهٔ ۳۰۰۳

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

خود را به عیش‌خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی که اظهار خود کنی

پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

با این و آنیی تو اگر این و آنیی

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

چون صاف‌گشتگان تو برین آسمانیی

گویی به هر خیال که جان و جهان من

گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

بس کن که بند عقل شده‌ست این زبان تو

ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

بس کن که دانش‌ است که محجوب دانش است

دانستیی که شاهی کی ترجمانیی