Logo




 

غزل شمارهٔ ۳۰۱۲

ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای

آینه با جان من مونس دیرینه‌ای

در دل آیینه من در دل من آینه

تن کی بود محدثی دی و پریرینه‌ای

خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین

زانک همی‌بیندت احمد پارینه‌ای

مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین

کآمد از سوی چین مرغ تو را چینه‌ای

شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد

از چه سبب گشته‌ای همدم بوزینه‌ای

صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست

پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه‌ای

هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار

تا که نپوسد دلت در حسد و کینه‌ای

سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو

سینه سینا بود فرش چنین سینه‌ای

تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی

تا تو در این غربتی نیست طمأنینه‌ای

هست خرد چون شکر هست صور همچو نی

هست معانی چو می حرف چو قنینه‌ای

خوب چو نبود عروس خوش نشود زو نفوس

از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه‌ای

چون نروی زین جهان خوی خرابات جان

در عوض می بگیر بی‌مزه ترخینه‌ای

خانه تن را بساز باغچه و گلشنی

گوشه دل را بساز مسجد آدینه‌ای

هر نفسی شاهدی در نظر واحدی

آوردش بر طبق نادره لوزینه‌ای

خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو

بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌ای