فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب چو ماه میتابی
درون روزن دلها برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهای از می که خویش
تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهای نمیآری
از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند
ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری