صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که درین نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا دو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوم چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توم چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم درین هوا که تو ذره چه میکنی
به یکی ذره آفتاب کجا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن بکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی